پرده ی سوم


 

نويسنده: اکبر رضي زاده




 
پرده کنار مي رود. بازيگر گريه کنان- بدون پوشش- وارد صحنه شده، دست و پا مي زند. تماشاچيان از خنده، روده بُر مي شوند.
در پرده ي دوم هنرپيشه لباس هاي اتو کشيده و مرتب دلقک ها را پوشيده، با حرکات پيچ در پيچ دست ها و اندام ها «پانتوميم» اجراء مي کند. تماشاچيان با نشاط و شادي محو حرکات او شده، مدام برايش دست مي زنند و سوت مي کشند.
پرده ي سوم شروع شده، بازيگر وارد«سن» مي گرد. همه جا تاريک و ساکت است. با تعجب نگاهي به دور و اطراف مي اندازد. بارقه اي از ترسي ناخودآگاه وجودش را گرفته است. جاي جاي ذهنش را مي کاود. گويي چنين صحنه اي را قبلاً نديده است. نمي داند چه کار بايد کرد!... ناگهان فرياد کارگردان را از پس پشت «سن» مي شنود: «چرا معطلي؟! بپوش آن لباس هاي سپيد را. مگر نمي بيني وقت گذشته و نمايش در حال اتمام است؟!»
هنرپيشه هيجانزده با انگشت هايي لزران و افکاري پريشان، سه کنج صحنه را برانداز مي کند.
يک قباره پارچه سپيد، با چارچوبي مستطيل شکل در کنار گودالي به طول قد يک انسان، در گوشه ي صحنه، ديده مي شود!...
سکوتي ممتد سالن نمايش را گرفته است. آهنگي غم انگيز و دلهره آور شنيده مي شود!
تماشاچيان وحشت زده محو نمايش شده، هنرپيشه را گريه کنان در کور سوي صحنه ي نيمه تاريک مي بينند که با پوششي سپيد رنگ در درازاي گودال در حال خوابيدن است.
صدايي بغض آلود از ميان سالن شنيده مي شود:
«عاقبت زندگي چه غم انگيز است!!!»
صداي خنده ي کارگردان از پس پشت صحنه به گوش مي رسد!... پرده بسته مي شود و چراغ ها روشن!... و ديگر هيچ!...